یه اتفاق ...
توی هفته ی گذشته اتفاقی برام افتاد که تکونم دادو دلم خواست برات بنویسمش ..همیشه به بزرگی خدا و قادر مطلق بودنش ایمان داشتم ولی عمیقا اینو باور نکرده بودم..میفهمی دخترم ؟ منظورم اینه که اعتقاد محکمی نداشتم...این که بدون چون و چرا خودمو به دستاش بسپارمو هیچ کاری نکنم... هفته ی پیش اول هفته مرخصی گرفتم و تصمیم گرفتم تا آخر هفته خانوم خونه باشم و دربست دراختیار تو...روز اول مرخصیم بود که با هم رفتیم خیابون برگشتنا متوجه شدم انگشترم نیست ..خیلی دمغ شدم آخه اینجوری همه ی تعطیلاتم در فکر پیداکردن اون میگذشت..یه کم توی خونه گشتم و به پیشنهاد بابایی بیخیالش شدم (بهش افتخار میکنم که عوض سرزنش سعی کرد آرومم کنه ) و هفته ی خیلی قشنگی رو در کنار تو ...